خابگاه نوشت

تمام مدت تحصیلم در مشهد تنها یک ترم بود که با قاطعیت تصمیم گرفتم برویم با سه نفر خانه اجاره کنیم اما بعد بنا بر دلایل اسف بار خانه های دانشجویی پشیمان شدم .مدت زیادی در یک خابگاه خودگردان در خیابان  شهدا زندگی کردم با دختر خاله ای که با من دانشجو مشهد بود اما در یک دانشگاه دیگر تحصیل می کرد، یک دانشگاه غیر انتفاعی تقریبا نزدیک همان خابگاه، می خواستیم حالا که اینقدر از خانواده دوریم با هم باشیم.بعد سه ترم خوش گذرانی در خابگاه های نزدیک حرم و  سکونت در اتاق های دو نفره کاری را کردم که فکر می کردم برای بالا بردن معدلم لازم است . یک روز تویه نماز خانه مسئول حراست را دیدم بعد از حال و احوال و این داستان ها گفت که تا حالا نمی دانستم که اهل مشهدی نیستی ،من هم نمی دانستم باید از این حرف خوشحال باشم یا ناراحت ،بحث خابگاه شد ، گفتم از خابگاه های شلوغ اینجا خوشم نمی آید اما خب  از طرفی راهم حسابی دور بود و دور بودن مسیر خابگاه به دانشگاه و اغلب ناهار و شام هایی که نمی رسیدم خودم بپزم باعث شد بعد سه ترم تن بدهم به خابگاه دانشگاه که درست در محوطه دانشگاه بود. حالا خیلی چیزها بهتر شده بود .مسیر یک ساعته شهدا تا امامت را هر روز طی نمی کردم مجبور نبودم بعد کلاس های دم غروب  نگران مسیر طولانی ام باشم نگران تاخیر سر کلاس هفت و چهل و پنج دقیقه پاکیان نبودم ، اما چیزی که آزارم می داد مسئول سر سخت خابگاه دختران الزهرا بود مسئولی که هیچ جوره با دیر آمدن کنار نمی آمد ،بد تر از آن  قانون جمعه ها بود که نمی دانم کدام آدم دیوانه ای فکر کرد ه بود اگر دختری بیرون برود حتما باقیات و صالحاتش به خطر می افتد. باری من اهل مشهد گردی بودم اهل غروب های صحن انقلاب، اما دانشگاه منع آمد و شد بعد۷شب را گذاشته بود و این یعنی خداحافظی با خیلی از این ها با خودم می گفتم اگر مجبورم نمی کردند به سر وقت بازگشتن و به این قوانین صد من یه غاز، یحتمل خودم بهتر با این قضیه کنار می آمدم ،اما کنار آمدن با قانون دانشکده برایم سخت بود، بارها شده بود مسئول خابگاه که درست در طبقه پایین در یک سوئیت کوچک با همسرش زندگی می کرد به خاطر تاخیر هایم من را از حراست و این جور داستان ها ترسانده بود .آخرش یک روز من و دوستم را که البته من مسبب دیر برگشتنمان بودم را راهی حراست کرد اما مگر حراست کجا بود مگر مسئولش کی بود درست بود که خیلی از بچه ها از خانم حسینی دل خوشی نداشتند اما من و خانم حسینی حسابی با هم رفیق بودیم .خانم حسینی  بعد از اولین دیدارمان خیلی بیشتر از قبل روی من حساب باز می کرد و آن روز تویه دفتر می خواست در سمت مسئولیتش من را به پیروی از قوانین دانشکده دعوت کند . برای من خیر آبادی  مثل بچه های تُخسی بود که همیشه تهدید می کنند به بزرگتر ها می گویند  و چون هیچ وقت حرف هایش را جدی نمی گرفتم برایش گران تمام می شد.آخرش کم آورد چون یک بار گروه ۶ نفره واحدمان را با اجازه خودم بردم حرم و آن شب یادم نیست جشن بود یا چه مناسبت دیگری خیلی دیرتر از همیشه بر گشتیم خابگاه ،و بعد آن بود که من دوباره و دوباره می رفتم حراست و با خانم حسینی گپ می زدم و بر می گشتم البته این اواخر خودمم از جدال با خیر آبادی خسته بودم و دوست داشتم بچسبم به درس و با معدل قابل قبولی فارقغتحصیل شوم  حس ارشد بودن و ترم آخری بودن هم کمتر می گذاشت کار به جاهای باریک بکشد .