آن روز که باران بارید

_زینب جان چشمات رو ببند، خوابت می گیره..
_دلم واسه بابا تنگ شده..
_ستاره هارو ببین، میخوای بشماریم چند تا ستاره تو آسمونه ..
_بابا چرا رفت ؟مگه ما رو دوست نداشت؟؟

_اگه بخوابی ،خواب بابا رو می بینی

ادامه خواندن “آن روز که باران بارید”