دیگر نمی دانم جوابش را چه بدهم .هر روز صبح ،چشم که باز کرد می دود پشت پنجره و هوا را برانداز می کند، انگار با همه کودکیش فرقِ هوایِ دم گرفته و آلوده زمستان را با هوای شفاف و پر از اکسیژن بهار تمیز می دهد ؛حالا با لحنی ملتمسانه تکرار می کند” امروز هوا خیلی خوبه میشه بریم پارک “
و من کم آوردم از پاسخ های شبیه به هم، از آذر ماه تا حالا نشده به اندازه انگشت های دو دست ببرمش پارک تا او مثل قدیم بین کف پوش های نرم پارک بغلطد ، و شادیش را با تاب و سرسره تقسیم کند ،یا سرد بود یا آلوده یا توأمان با هم ، آن روزها که به خاطر شیوع آنفولانزا خانه نشین شدیم بماند .حالا من هم مثل او کم آوردم از قرنطینه ،از نگاه معصومانه او برای گُریختن از چهار دیواری ،از حسرتِ او برای داشتن جوجه رنگی و آرزویش برای داشتن حیاطی به بزرگی و زیبایی حیاط پدری من …
حالا هم با وعده بعد از قرنطینه او را خانه نشین کردم صبح تا شب نشستن پای تلویزیون ، خوردن خوراکی های رنگارنگ و گاهی بدو بدو به دوراز چشم همسایه واحد پایینی، شده سهم این روزهای کودکیش ..
گاهی با خودم می گویم این کودکی محصور در چهار چوب آپارتمان چه بلایی سر او خواهد آورد!!
با تمام این خستگی ها ،ما کنار هم هستیم. اما هستند کودکانی که از پدر و مادر خود دور ماندند به خاطر این روزهای خاکستری؛ گلایه هایمان را به گوش آن کودکان نرسانیم.