زری با چاقو فلسهای ماهی را مثل دکمههای لباس از تنش جدا میکند، نگاهم میافتد به چشمهای ماهی بخت برگشته که تا چند دقیقه دیگر باید در روغن داغ سرخ شود. چشمهایش به من خیره میماند و من را یاد نگاه خانم همسایه میاندازد که نمیدانم چگونه همیشه حاضر است و از چشمی در ما را رصد میکند، حتی یک بار هم نشده نگاهِ سنگینش را موقع خروج از خانه حس نکنم.زری دکمه پاور ماشین لباس شویی را فشار می دهد ومی گوید” می دانی امشب شب آرزوهاست ! “با خودم میگویم شب آرزوها یعنی چه !؟مگر آرزو شب و روز می شناسد،من آخرین باری که آرزو کردم نه سالم بود;
موقع فوت کردن شمعهای روی کیک ،هر چه فکر می کنم یادم نمی آید شمع های نه سالگی را با چه آرزویی خاموش کردم ، اما مهم نیست آرزو ها یک سری چیزهای فانتزی هستند که قرار نیست هیچ وقت برآورده شوند صدای قدمهای کودک همسایه و پچ پچ پشت در خانه من را از فضای آرزو بیرون می کشد ،به زری می گویم خانم همسایه چگونه وقت می کند هم به بچه هایش رسیدگی کند ،هم به امور خانه، هم به رفت وآمد های ساکنین طبقهِ ی چهارم ؛من که یک طراح تمام وقتم ،گاهی نمی رسم پروژه هایم را به موقع تحویل کارفرما بدهم .. زری سرش را به نشانه نفی تکان می دهد و ماهی را سر می دهد در روغن داغ .
حالا دیگر بوی زُهم ماهی تمام خانه را پر کرده ، صدای ماشین لباس شویی هم هر ثانیه زیاد و زیاد تر می شود ، لباس ها را با سرعت تمام می چرخاند تا ذره ای آب در تنشان نماند;لباس ها را که از دل ماشین بیرون میکشم تمام تنشان درد میکند.