“عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم،
اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابیدیک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر،
عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از …نیما، ولی غافلیم.شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟
بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رویم
و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم
که یک گلابی پوست کنده
و با لبخند می گوید بفرما ...!!!”(عباس معروفی )
دردناک است که روح را در قالب محدود جسم زندانی کنی و هیچ کاری برای پرورش و آرامشش نکنی ، گاهی باید برای خوب کردن حال مان قدمی بر داریم من مدتی است که شروع کرده ام به حفظ کردن غزلیات حافظ در همین مدت کوتاه که چند غزل دیوان را حفظ کرده ام و هر روز دکلمه های شعر های حافظ را به جای اخبار و خبرهای بد شنیده ام روحم آرام تر شده و حس خوب خوانش و تکرار ابیات حافظ موقع کارهای روزانه و حتا قدم زدن در پارک و رانندگی به من آرامش می دهد خیلی دوست داشتم به جای زند گی در شهری به این شلوغی ساکن یک روستای دور افتاده بودم ،من همیشه به تنهایی که انتخاب خود آدم هاست غبطه می خورم به گمانم برای خوشبخت بودن هیچ چیز مهم تر از این نیست که آدم از تنهایی هایش لذت ببرد ، شاید گفتن این حرف ها در زمانی که خبرهای بد احاطه مان کرده مضحک به نظر برسد اما یادمان باشد ما محکومیم به زندگی ،پس باید زندگی کنیم نه فقط زنده بمانیم چون یقینا روزی آنقدر می میریم که هیچ کس ما را به خاطر نیاورد .