آن روز که باران بارید

_زینب جان چشمات رو ببند، خوابت می گیره..
_دلم واسه بابا تنگ شده..
_ستاره هارو ببین، میخوای بشماریم چند تا ستاره تو آسمونه ..
_بابا چرا رفت ؟مگه ما رو دوست نداشت؟؟

_اگه بخوابی ،خواب بابا رو می بینی

_تو خواب می تونم بغلش کنم؟؟

_ببین بابا پیش ماست ما رو میبینه

_اما من بابا واقعی می خوام ،بابایی که بتونم بغلش کنم ست بکشه روی موهام… اکرم میگه بابات پیش خداست ، خدا که بابا نمی خواد ،میشه بگی بابا برگرده…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *