ساعت پنج عصر، کافه سیکا، جایی که گذشته و حال در هم تنیده بودند. او، با موهای ژولیدهای که گویی دست از مقاومت کشیده و تسلیم شده بودند، گوشهای نشسته بود. نگاهش خیره به نقطهای نامعلوم در زمین بود، گویی در اعماق آن به دنبال چیزی میگشت که روزگاری از دست داده بود. زیر لب کلماتی مبهم و بیروح زمزمه میکرد و هر از گاهی سیگاری میکشید که به زودی در خفگی جا سیگاری خاموش میشد. صورت استخوانی و رنگپریدهاش، حکایت از نبردی طولانی و تلخ میکرد که بر روح و جسمش نقش بسته بود. ادامه خواندن “مردهای که هنوز نفس میکشد”