چند شب پیش همینطور که زل زده بودم به لوستروشب را تویه آغوشم جا می کردم، با خودم گفتم اگر آخرین شبی باشد که می توانم ببینم چه می کنم!دستم را گذاشتم روی چشمهایم و به دنیای بدون دیدن فکرکردم ؛ به اینکه بدون چشمها چه کارهایی را نمی شود کرد ،آنوقت می توانم بازهم بنویسم یا نه؟ رنگ ها همه ترکیبی از یک سفید مطلق شوندویا هنوز آبی آسمانی و سرخ دانه اناری هم وجود دارد و یک صبح آفتابی را تصور کردم با ابرهای سفید که آسمان را تکه تکه پوشانده اند وپرندگانی که از شاخه های درختان با شیطنت این سو وآن سو می روند اما اینکه هرکدام چه شکلی هستند را نتوانستم تصور کنم .تصور دنیای بدون دیدن خیلی دشوار است .بعد نیم غلطی زدم و به پهلو چپ خزیدم،هوا را بلعیدم و با نور کم اتاق اجسام را چند باره دیدم و خدا را شکر کردم که می توانم ببینم به این فکر کردم چه لذت هایی را فقط می توان با دیدن برد واما چه بیشتر رنج هایی که آدم از چشم داشتن اما ندیدن می برد میدانید چه می گویم؟
چند ماهی هست که خشکی چشم گرفتم، بعضی وقتها حد سوزش زیاد میشه و تنها راه درمانی که پیدا کردم بستن چشم برای بیش از ده دقیقه هست، بعد ذهن من انباری هستش که بشدت به هم ریختهست و خیلی چیزها سر جاش نیست بابت همین به شدت کار سختی هست برام اون ده دقیقه (در آرزوی یه مدیتیشن درست و درمون طولانی)
اولش اعصابم خورد میشه که چرا باید ببندم اما تو اون ده دقیقه کلی میجنگم و خیلی وقتها به این فکر میکنم اگه هیچوقت نمیشد ببینم چه اتفاقی میافتاد؟ آیا همچنان انگیزهای برای زندگی داشتم؟ یا زندگی ارزش زیستن داشت؟ شایدم دنبال اینم تا حالت بدتر رو تصور کنم تا خودم رو متقاعد کنم شرایط خوبه، در نهایت چشمم رو باز میکنم و از دیدن دوباره خوشحالم و توی دفترچه شکرگذاریم مینویسم: خدایا شکرت که میتونم ببینم..