مرده‌ای که هنوز نفس می‌کشد

ساعت پنج عصر، کافه سیکا، جایی که گذشته و حال در هم تنیده بودند. او، با موهای ژولیده‌ای که گویی دست از مقاومت کشیده و تسلیم شده بودند، گوشه‌ای نشسته بود. نگاهش خیره به نقطه‌ای نامعلوم در زمین بود، گویی در اعماق آن به دنبال چیزی می‌گشت که روزگاری از دست داده بود. زیر لب کلماتی مبهم و بی‌روح زمزمه می‌کرد و هر از گاهی سیگاری می‌کشید که به زودی در خفگی جا سیگاری خاموش می‌شد. صورت استخوانی و رنگ‌پریده‌اش، حکایت از نبردی طولانی و تلخ می‌کرد که بر روح و جسمش نقش بسته بود.

صاحب کافه هنوز خاطرات او را به یاد داشت؛ روزگاری نه‌چندان دور، پشت همان میز، با هم‌کلاسی‌هایش می‌نشست. جوانی سرشار از شوق و امید که در گرمای بحث‌های علمی، نوشیدنی‌های استوایی را با پای سیب مزه می‌کرد. آن زمان، هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که این دانشجوی پرشور روزی به مردی تبدیل شود که آرزویش پاکتی سیگار باشد تا در نیمه‌راه، نفس‌هایش را در سطل زباله رها کند.

امروز، او دیگر آن جوان سرشار از رویا نبود. حالا، تنها آرزویش یک اتاق ساکت و خالی بود، دور از هیاهوی فرمول‌ها و معادلات، جایی که بتواند در تنهایی خود فرو رود.

پیش از آنکه از کافه خارج شود، با نگاهی که از درد و التماس سرشار بود، به صاحب کافه چشم دوخت. لب‌هایش لرزید و با صدایی که گویی از عمق تاریکی می‌آمد، گفت:
“اگر کسی سراغم رو گرفت، بگو خیلی وقته که مرده. یادت باشه… خیلی وقته مرده.”

فضای کافه برای لحظه‌ای سنگین شد، انگار که تاریخ در حال نوشتن فصل پایانی قصه‌ای تلخ بود. سپس، او رفت، و تنها دود سیگارش باقی ماند که آهسته در هوای کافه گم شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *