آن روز که باران بارید

_زینب جان چشمات رو ببند، خوابت می گیره..
_دلم واسه بابا تنگ شده..
_ستاره هارو ببین، میخوای بشماریم چند تا ستاره تو آسمونه ..
_بابا چرا رفت ؟مگه ما رو دوست نداشت؟؟

_اگه بخوابی ،خواب بابا رو می بینی

ادامه خواندن “آن روز که باران بارید”

شب آرزو ها|روایت

 

زری با چاقو فلس‌های ماهی را مثل دکمه‌های لباس از تنش جدا می‌کند، نگاهم می‌افتد به چشم‌های ماهی بخت برگشته که تا چند دقیقه دیگر باید در روغن داغ سرخ شود. چشم‌هایش به من خیره می‌ماند و من را یاد نگاه خانم همسایه می‌اندازد که نمی‌دانم چگونه همیشه حاضر است و از چشمی در ما را رصد می‌کند، حتی یک بار هم نشده نگاهِ سنگینش را موقع خروج از خانه حس نکنم.زری دکمه پاور ماشین لباس شویی را فشار می دهد ومی گوید” می دانی امشب شب آرزوهاست ! “با خودم می‌گویم شب آرزو‌ها یعنی چه !؟مگر آرزو شب و روز می شناسد،من آخرین باری که آرزو کردم نه سالم بود;

wish

ادامه خواندن “شب آرزو ها|روایت”

پدر

پدر

راننده تاکسی هر چند دقیقه یکبار موج رادیو را عوض می کرد؛گوینده خبر :”با توجه به شیوع کرونا هموطنان از سفرهای نوروزی غیر ضرور پرهیز کنند”
صدای رادیو را کم کرد ،سرش را سمت من چرخاند گفت:”دیشب پسرم پرسید ،امسال هم جایی نمی ریم؟!”
بعد با لبخند ادامه داد “نمیشه رفت ،یعنی نبایدرفت،تا بعد خدا بزرگه!”.

ماهی قرمز

ماهی قرمز

خیلی نمانده، این را هر سال از ماهی قرمزهایی می فهمم که اصغر آقا جلویِ در مغازه اش می‌فروشد. هر سال چند روز ماندهِ به عید بساطش را پهن می‌کند و جلوی مغازه اش که در آن همه چیز پیدا می‌شود ماهی قرمز هم می فروشد. گاهی گلدان سُنبل و حتا سمنو هم آنجا دارد. اما امسال با اینکه اصغر آقا ماهی آورده و سُنبل های بنفش و صورتی را درست پایین شیشه ماهی قرمزها چیده، من هنوز لباسی برای عید نخریدم.

ادامه خواندن “ماهی قرمز”