زری با چاقو فلسهای ماهی را مثل دکمههای لباس از تنش جدا میکند، نگاهم میافتد به چشمهای ماهی بخت برگشته که تا چند دقیقه دیگر باید در روغن داغ سرخ شود. چشمهایش به من خیره میماند و من را یاد نگاه خانم همسایه میاندازد که نمیدانم چگونه همیشه حاضر است و از چشمی در ما را رصد میکند، حتی یک بار هم نشده نگاهِ سنگینش را موقع خروج از خانه حس نکنم.زری دکمه پاور ماشین لباس شویی را فشار می دهد ومی گوید” می دانی امشب شب آرزوهاست ! “با خودم میگویم شب آرزوها یعنی چه !؟مگر آرزو شب و روز می شناسد،من آخرین باری که آرزو کردم نه سالم بود;