سحر که چشم برهم می گذاشتم حس آدمی را داشتم که دنیا را بهش داده باشند . خواب بهترین و ژرف ترین حس خوب من به این دنیاست ،آن هم بعد از ساعت ها بی خوابی؛تازه هوا روشن شده بود و خورشید هنوز رمق روشن کردن فضای اتاق را نداشت .بین خواب و بیداری و مزه مزه کردن رویا های سحرگاهی، صدایی چون کوبیدن پُتک، بیدارم کرد .نکند باز این همسایه کناری هوس تغییر دکوراسیون خانه -اش را کرده ،آخر صبح زود کدام آدم عاقلی چکش می گیرد و بکوب بکوب راه می اندازد؟!توی همین فکر ها بودم که