ساعت پنج عصر، کافه سیکا، جایی که گذشته و حال در هم تنیده بودند. او، با موهای ژولیدهای که گویی دست از مقاومت کشیده و تسلیم شده بودند، گوشهای نشسته بود. نگاهش خیره به نقطهای نامعلوم در زمین بود، گویی در اعماق آن به دنبال چیزی میگشت که روزگاری از دست داده بود. زیر لب کلماتی مبهم و بیروح زمزمه میکرد و هر از گاهی سیگاری میکشید که به زودی در خفگی جا سیگاری خاموش میشد. صورت استخوانی و رنگپریدهاش، حکایت از نبردی طولانی و تلخ میکرد که بر روح و جسمش نقش بسته بود. ادامه خواندن “مردهای که هنوز نفس میکشد”
جهان بدون کرونا
دیشب قبل از خواب به این فکر می کردم که چه خوب می شد اگر کرونا یک کابوس شبانه بود و فردا که چشم باز می کردیم همه چیز از سر گرفته می شد ، ادامه خواندن “جهان بدون کرونا”
حرف بی ربط

کلمه کلمه کلمه
هزار کلمه از سر وکولم بالا می رود، اما وقتی می خواهم بنویسم کم می آورم .کلمه ها با هم جُفت و جور نمی شوند، یک سرش اسفند و یک سرش قرنطینه ، آن یکی کرونا ویروس، میهمان ناخوانده و چند تا کلمه مناسبتی دیگر….
هر چقدر تقلا می کنم از اسفند برسم به تویه خانه ماندن و غم باد گرفتن و باران های سیل آسا جور در نمی آید چه کنم تجربه زیسته و نا زیسته ام می گوید اسفند، خرید، خانه تکانی، امید به آمدن بهار و …
ادامه خواندن “حرف بی ربط”