خیلی نمانده، این را هر سال از ماهی قرمزهایی می فهمم که اصغر آقا جلویِ در مغازه اش میفروشد. هر سال چند روز ماندهِ به عید بساطش را پهن میکند و جلوی مغازه اش که در آن همه چیز پیدا میشود ماهی قرمز هم می فروشد. گاهی گلدان سُنبل و حتا سمنو هم آنجا دارد. اما امسال با اینکه اصغر آقا ماهی آورده و سُنبل های بنفش و صورتی را درست پایین شیشه ماهی قرمزها چیده، من هنوز لباسی برای عید نخریدم.
امروز دوباره آن ها را پشت ویترین مغازهی کنار نانوایی دیدم، کفش های صورتی با مروارید های ردیف شده جلویش ، با شلواریکه گلهای ریز صورتی رویش گلدوزی شده؛ چند باری به مامان گفتم که اصغر آقا ماهی قرمز آورده، مامان همیشه کار دارد و هر ساعتی که باشد می رود سراغ غذای روی گاز؛ شب که کنارش دراز کشیده بودم گفتم که کفش های صورتی با آن مروارید های ردیف شده جلویش را دیده ام، مامان گفت “ساره برای خرید عید خیلی زوده ” بعد چشم هایش را بست و احساس کردم زودتر از همیشه به خواب رفت.
راستش من هم کم کم باورم شده که خیلی مانده، چون بیبی سبزه نکاشته و پرده های اتاق ها را هم نشستهایم ، بدتر از همه اینکه هنوز بابا از مسافرت برنگشته؛ چند ماهی میشود ندیدمش،درست از همان روزی که باران می بارید و من با لباس های خیس از مدرسه آمدم خانه ،مامان نشسته بود روی پله ها و صورت خیسش را با دیدن سر روی خیس من پاک کرد و بعدش که لباس هایم را عوض می کرد خودش گفت بابا چند وقتی رفته مسافرت و ممکن است تا عید بر نگردد.اما کجایش را فقط مامان و بی بی می دانند، شاید حاجی بابا هم بداند، یک بار شنیدم مامان تلفنی به حاجی بابا می گفت برای برگشتن بابا سند خانه لازم است. نمی دانم مسافرت چه ربطی به سند خانه دارد؟حتا نمی دانم چرا اصغر آقا ،زودتر از هر سال ماهی قرمز ها را آورده، اصلا شاید دلش خواسته غیر از دمِ عید هم ماهی قرمز بفروشد نمی دانم شاید عید خیلی هم نزدیک نیست.
نقد این داستان کوتاه رو می تونید اینجا بخونید http://www.naghdedastan.ir/review/4245