دست خودم نیست،از بچگی دوستش دارم.حالا هر وقت زبرای آشپرخانه را می دهم بالا،چشمم به مستطیل بالای پنجره است.بارش پنبه های سفید را بسیار دوست دارم .و شکوهی که از اجتماع آن ها بر زمین نقش می بندد.
هر از گاهی می روم پشت پنجرهِ مات شده و زل می زنم به نزول برف.این پنبه های سردِ آسمانی.می روم تویه حیاط و سرم را به سمت آسمان می گیرم .چشم هایم را می بندم.دانه های سرد و مرطوب برف روی پلک های داغ من می نشینند .مامان داد می زند “بیا چیزی بپوش ،سرما می خوری” ومن وانمود کنم سردم نیست .با دست های یخ زده می خزم کنار بخاری . آنوقت بارش گل برگ های یخی اش را از پشت شیشه می بینم . چای می خورم و فریاد می زنم هنوزمی بارد. برف می بارد ومن شنبه نیامده را تعطیل می دانم .
من دختر ۹ساله ای هستم که با دست های یخ زده ،آدمک برفیش را نونوارتر می کند .می خواهم آن را به مریم و مینا و ساره نشان بدهم.
و حالا پشت پنجرهِ مات شدهِ طبقه ِچهارم ،فریاد می زنم “برف می بارد”.چای می نوشم.پسرجوانی را می بینم که از خودش سلفی می گیرد و بعد دست هایش را توی جیبش می فشارد. زنی که چتر را روی سرش می گیرد .مردی که هراسان سوار ماشین می شود .و کودکی که برف را در آغوش می گیرد ، سرش را می گیرد سمت آسمان و در سفیدی برف گم می شود .