راننده تاکسی هر چند دقیقه یکبار موج رادیو را عوض می کرد؛گوینده خبر :”با توجه به شیوع کرونا هموطنان از سفرهای نوروزی غیر ضرور پرهیز کنند” صدای رادیو را کم کرد ،سرش را سمت من چرخاند گفت:”دیشب پسرم پرسید ،امسال هم جایی نمی ریم؟!” بعد با لبخند ادامه داد “نمیشه رفت ،یعنی نبایدرفت،تا بعد خدا بزرگه!”.
دیگر نمی دانم جوابش را چه بدهم .هر روز صبح ،چشم که باز کرد می دود پشت پنجره و هوا را برانداز می کند، انگار با همه کودکیش فرقِ هوایِ دم گرفته و آلوده زمستان را با هوای شفاف و پر از اکسیژن بهار تمیز می دهد ؛حالا با لحنی ملتمسانه تکرار می کند” امروز هوا خیلی خوبه میشه بریم پارک “
و من کم آوردم از پاسخ های شبیه به هم، از آذر ماه تا حالا نشده به اندازه انگشت های دو دست ببرمش پارک تا او مثل قدیم بین کف پوش های نرم پارک بغلطد ، و شادیش را با تاب و سرسره تقسیم کند ،یا سرد بود یا آلوده یا توأمان با هم ، آن روزها که به خاطر شیوع آنفولانزا خانه نشین شدیم بماند .حالا من هم مثل او کم آوردم از قرنطینه ،از نگاه معصومانه او برای گُریختن از چهار دیواری ،از حسرتِ او برای داشتن جوجه رنگی و آرزویش برای داشتن حیاطی به بزرگی و زیبایی حیاط پدری من …
کانال نرگس را چک می کردم که لابه لای نوشته هایش، من را لینک داد به پیج خانم دکتری که به نظر نرگس خوب می نوشت . پست های خانم دکتر را زیر و رو می کردم که به این نتیجه رسیدم خانم دکترها هم نویسنده های خوبی هستند این چندمینشان است که سر راهم سبز می شوند و الحق و الانصاف خوب نسخه پیچیدن، خوب نوشتن را یادشان داده ؛بعد لابه لای کامنت ها رسیدم به کامنت سارا و چیزی که نوشته بود برای خانم دکتر ،رفتم پیج سارا؛ فیزیوتراپ بود و نمی دانم نویسنده بود یا دلش می خواست باشد اما از نوشته هایش معلوم بود آدم دست به قلمی است و این شد که من خواندم وخواندم وخواندم، نوشته های نرگس و خانم دکتر و سارا را که هیچ کدامشان را نمیشناختم، اما عجیب با کلماتشان مانوس شده بودم.
هزار کلمه از سر وکولم بالا می رود، اما وقتی می خواهم
بنویسم کم می آورم .کلمه ها با هم جُفت و جور نمی شوند، یک سرش اسفند و یک سرش
قرنطینه ، آن یکی کرونا ویروس،
میهمان ناخوانده و چند تا کلمه مناسبتی دیگر….
هر چقدر تقلا می کنم از اسفند برسم به تویه خانه ماندن و غم باد گرفتن و باران های سیل آسا جور در نمی آید چه کنم تجربه زیسته و نا زیسته ام می گوید اسفند، خرید، خانه تکانی، امید به آمدن بهار و …
صدای جلز و ولزش تمام ذهنم را پر کرده است . به تمام کردن ۱۰۰۰ کلمه امروزم فکر می کنم ،دست هایم روی کیبورد می رقصند و ضرب می زنند ،صدای موزیک را کم می کنم، تمرکزم را بهم می زند؛ تعداد کلمات۵۳۸ ،چاوشی تویه گوشم زمزمه می کند”چشات از صد تا غزل بهتر شد” تند تند می نویسم .چند جمله یکبار سرم را بلند می کنم و غلط های های تایپی را اصلاح می کنم چه جاهایی که به جای’ پ’ حرف ‘ژ’ زده ام .
لازم به معرفی نیست، این کتاب شناس تر از آن است که بخواهم معرفی اش کنم ،اما شاید بد نباشد تجربه و حس حالم را بعد از خواندن این کتاب با شما به اشتراک بگذارم; جزء از کل از آن مدل کتاب هایی است که شدیداً با روحم سازگار است ،داستانی جذاب با روایتی دلچسب و ترجمه ای بی نقص باعث شده که از محدود کتاب های حجیمی باشد که تمامش را با ولع سر میکشم ;
خیلی نمانده، این را هر سال از ماهی قرمزهایی می فهمم که اصغر آقا جلویِ در مغازه اش میفروشد. هر سال چند روز ماندهِ به عید بساطش را پهن میکند و جلوی مغازه اش که در آن همه چیز پیدا میشود ماهی قرمز هم می فروشد. گاهی گلدان سُنبل و حتا سمنو هم آنجا دارد. اما امسال با اینکه اصغر آقا ماهی آورده و سُنبل های بنفش و صورتی را درست پایین شیشه ماهی قرمزها چیده، من هنوز لباسی برای عید نخریدم.