خودکشی در دنیای مدرن

جدیدا فهمیده ام که میل به مصرف نوشابه در زمان هایی که عمیقا دل نگران و مضطرب هستم به نوعی مایه آرامش من می شود .

گویی میل من برای مصرف این ماده مخرب  با ظاهری فریبنده در روزهایی که احساس نارضایتی در من بالا می گیرد یک مخدر قوی است .

دیروز بود که تمام سلول های بدنم تک به تک آن مخدر مشکی رنگ شیرینِ کولا را می خواست.

راستش با اینکه اینجا در ایران نمی شود حتا یک کولا اصل خورد، کمی ناراحتم می کند.

اینکه نمی توانم در حین لذت به خودم آسیب بیشتر بزنم.

چون اقل کم اگر کولا با هر سازنده ای سرشار از قند و مواد مضر است خیالم از بابت کولای اصل راحت است که می تواند لذت خوردن یک نوشیدنی خوش طعم را برای لحظه ای هم که شده به من هدیه بدهد .

همیشه احساس می کنم کشیدن سیگار هم همین حس را دارد، برای کسی که با خواندن مضرات سیگار بر روی پاکت سیگار یک نخ دیگر را بیرون می شکد. آنوقت که نیاز به این دارد که به هیچ چیز جز آرامش موقتی که سیگار به او می بخشد فکر کند.

راستش به نظرم اجتناب از چیزهای مضر برای فرار از این بن بست کمی دشوار است ،حالاتو گمان کن تنها یک لیوان نوشابه چقدر می تواند کمک کننده باشد.

احساس اینکه به جای توصیه های پزشکان به سبک زندگی سالم، خودم را در معرض آسیب های ولو کوچک قرار دهم چیزی است  که عمیقا من را به خنده وا می دارد .

 

پاییز

 

امروز چندمین روز پاییز است را نمی دانم ،اما هوا بارانی ست .برگ ها نارنجی رنگ شده اند اما هنوز زور باد به آن ها نچربیده و روی تن درختان آخرین دلبری هایشان را می کنند .شهر از همهه ی کودکانی که در مسیر مدرسه اند پر است .باران شروع به باریدن می کند .هوا لبریز از اکسیژن است ؛ چند جرعه اکسیژن با بوی خاک باران زده را می کشم بالا، سرم را بالا می گیرم چند قطره باران پلک های داغم را آرام می کند. خدا را شکر می کنم برای این همه لذت .برای پاییز که می شد اینگونه نباشد .برای ایران ،برای تهران ،برای شهر، برای خانه گرمی که بخاری گاز سوز و چای دارچینی دارد. برای او ،برای خودم که به بودنش آرام ترم ، برای ما ،برای همه لذت های کوچک روزمره باید پاییز را درک کنیم .

fall

دلنوشته های یک زن باران ندیده

باران نام دیگر من است .من و باران عجینم و خاطراتش از کودکی با من قد کشیده . بارانی که تمام پاییز بی امان تن عریان درختان  را می شست.

باران

منچستر یونایتد و چلسی در یکی از شهرهای انگلیس بازی می کردند. باران می بارید و دو تیم از هیچ تلاشی فرو گذار نبودند و با باران و توپ در ستیز بودند.من را یاد آن روز می اندازد که تا حد مرگ با باران هم آغوش شدم.

برای منی که تمام کودکیم را در یک شهر باران خیز شمالی گذراندم باران شدید تعریف متفاوتی دارد. باران شدید به بارانی گفته می شود که هر تعللی تو را به یک موش آب کشیده تبدیل می کند . ادامه خواندن “دلنوشته های یک زن باران ندیده”

شاید زندگی با تمام کمی ها و کاستی ها همان لذت بیرون آمدن از زیر بهمن مشکلات باشد

بارها شده که اسکی باز ها را در فیلم ها دیده ام .داستان های زیادی در این خصوص خوانده ام .تجربه ای شگرف و حسی بکر که به راحتی به دست نمی آید . اما چیزی که از دیدن یک اسکی باز عایدمان می شود تمام حقیقت ماجرا نیست  . ادامه خواندن “شاید زندگی با تمام کمی ها و کاستی ها همان لذت بیرون آمدن از زیر بهمن مشکلات باشد”

روزهای عمر ما چگونه ایندکس می شوند

من میزکار جدیدم را دوست ندارم . شاید چون درست کنار پنجره است. شب ها سرد و دلگیر و روزها به شدت گرم است . من میز کار جدید را برای نوشتن دوست ندارم چون من را یاد پروژه های کاری و کورس های آموزشی نصف و نیمه رها کرده می‌اندازد.گاهی نمی دانم کدام هدف را بچسبانم جلوی مانیتور تا هر روز صبح وقتی سیستم با کش و قوس بالا می آمد برای آن هدف پشت سیستم بنشینم. ادامه خواندن “روزهای عمر ما چگونه ایندکس می شوند”