خورشید هر روز طلوع می کند ،باد بوی بهار را تویه خانه می کشاند ،دختر کوچکم شعر های جدید می خواند ، حُسن یوسف ها پشت پنجرهِ حمام آفتاب می گیرند و رنگ و رویشان را جلا می دهند ،وآن بیرون چند پرنده آواز مهربانی سر می دهند این ها را امروز بیشتر از همیشه لمس کردم…
دیشب که خواستم لپ تاپ را خاموش کنم با خودم گفتم چه چیزی باعث شده که چند روزی هیچ چیز مفیدی ننویسم حتا خاطره و روزنوشت با اینکه هر شب کلی ایده جالب به ذهنم هجوم می آورد با اینکه وقت به طرز عجیبی زیاد شده ، روزها هم کشدار، چرا نمی نویسم ؟! چرا تمرین زبانم را رها کردم و هزاران چرا دیگر…
راستش دیشب پاسخم این بود:”دلیلی برای نوشتن و شاد بودن وجود ندارد ” بعد خوابیدم و خواستم حتا خواب را هم به چالش بکشم ،اما صبح که بیدار شدم به خودم قول دادم با خودم آشتی کنم و نگذارم روزمره گی ها من را از پا در بیاورند تصمیم گرفتم امروز را از کسالت نجات دهم از همین رو تمام بو های خوب را حس کردم تمام اصوات خوب را شنیدم و تمام چیزهای زیبا را دیدم یادم آمد می توانم هلیا را با بیرون بردن خوشحال کنم ،یادم آمد مدت هاست که باید کتابی را خلاصه نویسی کنم ،یادم آمد و”داع با اسلحه” را نیمه رها کردم چون به نظرم “کلیدر “شیرین تر آمد یادم آمد دلم برای دوستان جانم تنگ شده اما مدت هاست خودم را از شنیدن صدایشان محروم کردم، همه کارهای نیمه تمام را تمام کردم کتاب جدید برداشتم صفحه ای جدید باز کردم ونوشتم امروز ۲۲ اردیبهشت ۹۹ و بعد یادم آمد اردیبهشت را چقدر الکی از دست دادم و حالا من خوشحالم چون امروز را از آن روزهای کشدار جدا کردم