لیلا می گوید من بلدم بین علایق و وظایفم جوری مدیریت کنم که هیچ کدامشان مورد ظلم قرار نگیرند، دلیلش هم ،همان یک بار استخر رفتن و کوه رفتنی است که با وجود دختر کوچکم و تمام مشغله هایی که داشتم او را همراهی کردم .
آدم های ادامه دار را جدی بگیرید….
گاهی وقت ها تویه زندگی به نقطه ای می رسم که دلم نمی خواهد هیچ کار مفیدی انجام بدهم،دلم نمی خواهد برای تمام روزم برنامه ریزی داشته باشم و برای رسیدن به قله کمال دست و پا بزنم چون احساس می کنم گاهی پیروزی به سکون و البته اندیشیدن وابسته است . سکون و فکر کردن به آدم هایی که تویه زندگی ما وارد شدند دوستان و همکارانی که هر کدام در مرحله ای از زندگی با آن ها زیسته ایم و تجربه هایمان را با آن ها و در کنار آنها رنگ داده ایم .
دلتنگ توام جانا هر دم که روم جایی
گاهی یک واژه ما را یاد چیز های مختلفی می اندازد ،مثل دلتنگی که هزاران مفهوم دور و نزدیک را به ذهن متبادر می کند ،دوری ، غم و گاهی فقدان کسی که دوستش داریم ما را دلتنگ می کند ،هیچ چیز دردناک تراز دوری نیست .فقدان کسی که دیگر نیست باعث می شود بیش از همیشه این حس را با خودت یدک بکشی . مگر می شود شب های قدر یاد تو نبود ، مگر میشود غم به بغض و بغض به دلتنگی بدل نشود؛ بعد از تو همه ی شادی ها موقت و همه دلتنگی ها ابدیست .
هرشب که دلم می گیرد به آسمان نگاه می کنم، کنار ماه ،تو را در آغوش آن ستاره روشن و پر نور می بینم ، اما امشب آسمان اینجا بی ستاره است! و من نمی دانم با این دلتنگی چه کنم !!!!
سگ ولگرد
سگ ولگرد ،داستان سگی اصیل و اسکاتلندی به نام “پات” است که در شهر ورامین گم شده است و هیچ کس به او پناه نمی دهد . نویسنده در ابتدا شرایط و پریشانی و تنهایی سگ را نشان میدهد که چگونه مردم او را از خود ترد می کنند سپس در ادامه به گذشته پات می پردازد تا دلیل این شرایط را بیان کند.بسیار واضح است که این سگ نمادی از یک انسان است. اما چه انسانی؟
خورشید هر روز طلوع می کند
خورشید هر روز طلوع می کند ،باد بوی بهار را تویه خانه می کشاند ،دختر کوچکم شعر های جدید می خواند ، حُسن یوسف ها پشت پنجرهِ حمام آفتاب می گیرند و رنگ و رویشان را جلا می دهند ،وآن بیرون چند پرنده آواز مهربانی سر می دهند این ها را امروز بیشتر از همیشه لمس کردم…
تخیل، محرک قوی برای آفرینش داستانی خواندنی است .
آدمی یک نمودار خطی نیست که عقاید و علایقش سال های متوالی بی تغییربماند ،بی شک هر آدمی ممکن است یک جایی نظرش تغییر کند ،روحیات هم از همان دسته چیزهایی است که ، به شکل عجیبی ممکن است تغییر پیدا کند
ادامه خواندن “تخیل، محرک قوی برای آفرینش داستانی خواندنی است .”
صفحات صبحگاهی را منتشر کنیم یا نه؟؟
سحر که چشم برهم می گذاشتم حس آدمی را داشتم که دنیا را بهش داده باشند . خواب بهترین و ژرف ترین حس خوب من به این دنیاست ،آن هم بعد از ساعت ها بی خوابی؛تازه هوا روشن شده بود و خورشید هنوز رمق روشن کردن فضای اتاق را نداشت .بین خواب و بیداری و مزه مزه کردن رویا های سحرگاهی، صدایی چون کوبیدن پُتک، بیدارم کرد .نکند باز این همسایه کناری هوس تغییر دکوراسیون خانه -اش را کرده ،آخر صبح زود کدام آدم عاقلی چکش می گیرد و بکوب بکوب راه می اندازد؟!توی همین فکر ها بودم که
شب آرزو ها|روایت
زری با چاقو فلسهای ماهی را مثل دکمههای لباس از تنش جدا میکند، نگاهم میافتد به چشمهای ماهی بخت برگشته که تا چند دقیقه دیگر باید در روغن داغ سرخ شود. چشمهایش به من خیره میماند و من را یاد نگاه خانم همسایه میاندازد که نمیدانم چگونه همیشه حاضر است و از چشمی در ما را رصد میکند، حتی یک بار هم نشده نگاهِ سنگینش را موقع خروج از خانه حس نکنم.زری دکمه پاور ماشین لباس شویی را فشار می دهد ومی گوید” می دانی امشب شب آرزوهاست ! “با خودم میگویم شب آرزوها یعنی چه !؟مگر آرزو شب و روز می شناسد،من آخرین باری که آرزو کردم نه سالم بود;