گاهی وقت ها تویه زندگی به نقطه ای می رسم که دلم نمی خواهد هیچ کار مفیدی انجام بدهم،دلم نمی خواهد برای تمام روزم برنامه ریزی داشته باشم و برای رسیدن به قله کمال دست و پا بزنم چون احساس می کنم گاهی پیروزی به سکون و البته اندیشیدن وابسته است . سکون و فکر کردن به آدم هایی که تویه زندگی ما وارد شدند دوستان و همکارانی که هر کدام در مرحله ای از زندگی با آن ها زیسته ایم و تجربه هایمان را با آن ها و در کنار آنها رنگ داده ایم .
من یک عادت عجیب دارم آن هم اینکه آدم ها را دیر فراموش می کنم ،ولو خیلی کوتاه با هم مراوده داشته باشیم حتمن جایی در ذهنم در بایگانی ها آن ها را ذخیره می کنم در این بین آدم ها را از روی خصلت هایی که آن ها را متمایز می کند به خاطر می سپارم ونه از روی نام و شکلشان،گاهی از بین آدم های بایگانی شده از زمان های خیلی دور یک شخصیت ،یک کارکتر ویژه به حالات امروزم را بیرون می کشم ،از کودکی هایم ریحانه و رضوانه هم بازی های محبوب من بودند ، دو خواهر با تفاوت سنی کمتر از دو سال ،آن ها به طرز عجیبی مهربان بودند شاید هزاران خصلت دیگر داشته اند اما من فقط مهم ترین خصلت خوبشان را به خاطر سپردم و حالا هر وقت به آن روزها بر می گردم که در حیاط خانه یشان خاله بازی می کردیم ،یاد مهربانی شان می افتم ، یا این اواخرکه دوستان دوره مدرسه ام را در مراسمی دیدم و آن ها را حتا به اسم ،روحیات وحتا خصوصیات به خاطر داشتم اما آن ها هیچ چیز جز چهره من برایشان آشنا نبود و این چقدر برای من عجیب است که آدم ها همدیگر را فراموش کنند ازدوران دانشجویی تک تک هم خابگاهی ها یم را با خصلت هایی که آن ها را منحصر به فرد می کرد درذهنم بایگانی کردم در این بین خیلی ها دوستانم نبودند و صرف با هم زندگی خابگاهی داشتیم اما من برای همه شان یک خاطره نصف ونیمه با یک پوشه با نام های عجیب و غریب باز کرده بودم که روزی در دل داستان ها هم که شده، آنها را از دل خاطرات بیرون بکشم ،آدم هایی که تویه زندگی من وارد می شوند هیچ وقت آن قدر کمرنگ نمی شوند که بشود ادعا کرد نیستند و روزی به اندازه سهمی که در فضای ذهنم به آن ها اختصاص داده ام بازیابی می شوند ، این ها را گفتم چون میخواستم یک چیز مهم تر بگویم و آن اینکه چه طور می شود آدمی که در وجودمان ته نشین شده و روزی در وجودمان چون خون جاری بوده و با او هزاران خاطره ساخته ایم را ادعا کنیم که فراموش کرده ایم ؟؟؟